آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

آیین مهربانی

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به همه مهربانهای ایران زمین

روزی روزگاری

"روزی روزگاری، در یکی از گوشه‌های پرت و دورافتاده‌ی عالمی، که خود مجموعه‌ی پراکنده ایست از منظومه‌های خورشیدی بی شمار چشمک‌زن، ستاره‌ی کوچکی وجود داشت که در یکی از سیارات آن، جانورانی زیرک، دانستن را اختراع کردند.
این واقعه بی‌شک کبرآمیز ترین و کاذب‌ترین لحظه‌ی تاریخ جهانی بود. و با این‌حال، چیزی جز یک لحظه نبود.
پس از آن‌که طبیعت چند باری نفس کشید، ستاره سرد و منجمد شد و جانوران زیرک ما نیز به‌ناچار تسلیم مرگ شدند. البته وقتش نیز رسیده بود، زیرا هر چند آنان به وسعت معلومات خویش فخر می فروختند،در پایان در نهایت ناراحتی دریافتند که همه ی معلوماتشان غلط بوده است. آنان مردند و در حال مرگ بر حقیقت لعنت فرستادند. چنین بود سرنوشت این جانوران مفلوک که دانستن را ابداع کرده بودند."
این سرنوشت آدمی می بود اگر که او هیچ نبود مگر "جانوری شناسنده". در این صورت حقیقت او را به سوی نابودی می راند: این حقیقت که او جاودانه محکوم به عدم حقیقت و دست نیافتن به حقیقت است. لیکن آن‌چه که برای آدمی مناسب است، باور به حقیقت دست یافتنی است. باور به آن توهمی که به آدمی تمایل دارد و حس اعتماد را در او بر می انگیزد. آیا او به واقع از طریق نوعی فرایند فریب دائمی زندگی نمی کند؟ آیا طبیعت بیشتر چیزها را از او پنهان نمی سازد، حتی نزدیکترین چیزها- مثلا جسم خودش را که آدمی از آن آگاهی گول زننده ای دارد؟ او درون این آگاهی گم شده است و طبیعت کلید را به‌دور انداخته است. وای بر کنجکاوی مهلک آن فیلسوفی که آروز دارد، فقط یکبار، از شکاف باریکی در محفظه‌ی آگاهی به بیرون و پایین نگاهی افکند. در اینصورت وی احتمالا به این نکته پی خواهد برد که آدمی محصور در بی اعتنایی ناشی از جهل خودتا چه حد متکی و وابسته به غریزه ای* حریص، سیری ناپذیر، نفرت آور، بی رحم و خونخوار است- تو گویی در خواب و رویا بر پشت ببری وحشی نشسته است.
هنر فریاد می کشد "بگذار بنشیند!" فیلسوف از سر شوق به حقیقت فریاد می زند "بیدارش کنید!" لیکن فیلسوف در همان حال که گمان می کند مشغول تکان دادن این خفته است خود به چرت جادویی عمیق تری فرو می رود. شاید آنگاه خواب "ایده ها" یا خواب "فناناپذیری" را ببیند....